پدرم !چه شبها که کلامت را لالایی خواب شبانه ام کردم و چه روزها که در لابهلای سخنان و خاطراتت پردخت را بیرون کشیدم و یکسالونیم زمان برد تا پردخت پرورش یابد.
چه شبها که در سکوتشبانه پردخت را بازنویسی کردم و علی رغم میل باطنم ورقبهورقش را پاره کردم و دوباره بازنویسی
و بازنویسی و…
تا پردخت کم کم مثل نوزادی چهاردستوپا که راه رفتن آموخته بود قدمبهقدم جلو رفت و شد آنکه باید و حالا که پردخت من به ثمر نشسته وجودت را کم دارم بهترین راوی زندگیم.
پدرم! سردی بغضم را به گرمیحضورت در کنارم و یادت در ذهنم مبدّل کردم و کتابی را امضا کردم که لحظهلحظه هایش را با تو رقم زدم سخنان نابت تا همیشه امضای زندگیم
پردخت
داستان پردخت، در سال (دورهی جهانپهلوان تختی) اتفاق می افتد و در این دوران پرتنش، موضوع زن و آزادی او در اموراجتماعی و حجاب و غیره در بین اقشار مختلف جامعه بحث برانگیز بوده و حالا پردخت دختر نازپرورده ی پهلوان حشمت با رعایت شاءن خودش و حفظ حرمتها ازین مرز عبور می کنه…
طبیعتا پذیرش زنی که فقط باید از خانه و خانواره محافظت کنه و کارهایاجتماعی رو به مردان بسپرد برای مردم کار ساده ای نبود…..
به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
آخرین دیدگاهها