رضا و مریم که تا حدودی از نظر دیگران عقب افتاده به نظر می آمدند، زندگی ساده و عاشقانهای را باهم شروع کردهبودند و ثمرهی زندگیشان پسربچهای به نام سهیل بود. سهیل تا ۱۰ سالگی عاشقانه با پدر و مادرش زندگی می کرد تا اینکه عقلرستر می شود و از اینکه پدرومادرش با بقیه فرق می کردند، ناراحت بود و همیشه آنها را با پدرومادر بچههای دیگر مقایسه میکرد. آن روزها خانم مدیر مدرسه سهیل، که اتفاقا همسایه آنها بود، گاهی بعداز مدرسه، هوای سهیل را داشت و او را به خانهشان میبرد تا با پسرش بازی کند.
سهیل همیشه به لباسهای خانم مدیر با حسرت نگاه می کرد و از رنگ و طرح آن تعریف میکرد، در صورتی که پسر خانممدیر میگفت: اصلا هم قشنگ نیست و خیلی هم کهنه است.
روزی سهیل با خانوادهاش به پارک میرود و از اینکه مادرش از وسایل بازی میترسد و نمیگذارد سهیل برای بازی کردن به آن وسایل نزدیک شود و سهیل از دست مادرش شاکی می شود و به قهر به خانهی خانم مدیر میرود، برای شام آنجا پیتزا میخورد ولی در حین غذا خوردن متوجه سردی نگاه افراد خانواده می شود. هیچکس سر غذا به صورت دیگری نگاه نمیکرد و خندهای روی لبها نبود و پدرخوانواده ناراضی بود. روزی پدر سهیل از کارخانهای که در آن کار میکرد، استخراج میشود ولی همکارش که کار بسته بندی قرصهای کارخانه رو انجام میداد از قرصها دائما دزدی میکرد ولی باز هم آنجا باقی میماند.
رضا پدر سهیل برای درآوردن خرجی دچار مشکل میشود ولی به مریم میگوید مرد اگر کار نکند مثل خودکاری است که نمینویسد.
در یکی از روزهایی که سهیل در منزل خانممدیر بود، با خوردن کتلتهای او یاد کتلتهای مادرش میافتد و بهخانم مدیر میگوید کتلتهای مادرم خوشمزهتر است و گویا دلتنگ خانه میشود و به خانه برمیگردد.
پدرسهیل در اثنای فیلم به او میگوید سهیل مرا ببخش که بابات شدم ولی مواظب بندکفشهایت باش که زیرپایت نمونه
برداشت آزاد من از فیلم زیبای حوض نقاشی:
وقتی که سهیل در خانه خانم مدیر دلش برای کتلت مادرش تنگ شد، آنجا بود که به فکرش رسید که در خانه چه گنج پنهانی دارد، ولی توی این سالها آنگونه که باید او را نشناخته بود به قول حافظ شیرین سخن ( هر چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد). با این تفاسیر سهیل به این نتیجه رسید که خانواده اش را با تمام کم و کاستیهای ذهنی و مالی پذیرا باشد.