در تاریکی جنگل، درنا کوچولوحیران و بهت زده به دنبال آهویش می گشت. از دور چشمش به خانهای افتاد که چراغش سوسو میکرد.
درنا کوچولو با همه ی ترسی که در وجودش بود، قدمهای کوتاه و مضطربانه ای برداشت و به کلبه نزدیک شد. کمکم در را باز کرد به آن خانهی مخوف وارد شد.
او چشمش به سر گوزن و گرگ روی دیوار افتاد. با هراس به سمت راست نگاه کرد و با اسکلت انسانی روبرو شد.
عرق ترس تمام وجود او را فرا گرفته بود. ناگهان صدایی هولناک به گوشش خورد.
به پشت سرش نگاه کرد، جادوگری بود که یک گوی شیشه ای در دست داشت.
جادوگر از آمدن دختر به خاطر اینکه از تنهایی در میآمد خوشحال بود و در پوست خود نمیگنجید. به دخترک گفت:
برایت متاسفم که شیشهی عمرت به دست من است.
درنا کوچولو که هیچ راهی برای فرار نداشت به خاطرش رسید که مادربزرگش همیشه میگفت: برای جادوگران زمان تعریف نشده.
دخترک با ترس عقبعقب رفت و باعجله ساعت روی دیوار را برداشت و عقربه اش را به حرکت درآورد تا گذر زمان شیشهی عمر جادوگر باشد در دستان درنا کوچولو.