جستجو

آینه

مرد خسته از کار روزانه ، در آپارتمان را باز کرد و سوئیچ ماشینش را روی میز‌ناهارخوری رها کرد.
از این که صبح تا شب دنده‌ی صدتا یه غاز عوض کرده بودو کلاج و نیم‌کلاج کشیده‌بود، کف پاهایش داغ کرده بود.
لباسش را عوض کرد.
زن با شربت بهارنارنج به استقبالش رفت.

مرد از فرط خستگی شربت را سه سوته فورت کشید و روی مبل لم داد و با کنترل تلویزیون کانالها را عوض می‌کرد و زیر لب غر می‌زد و به زمین و زمان نفرین می‌کرد.
زن که داشت بافتنی‌اش را رج‌به‌رج می‌بافت،زیرچشمی نیم نگاهی به مرد می‌کرد و حرص‌می‌خورد، تا اینکه کاسه‌ی صبرش سرآمد و گفت:دِ ، مرد!چرا انقدر به زمین و زمان نفرین می‌کنی؟ از قدیم گفتن:مرغ آمین بالای سرمان می‌چرخد. این نفرینها دودش تو چشم خودمان می‌ره‌ها.مرد سبیلهایش را تابی داد و گفت: بی خیال این حرفا. شام چی داریم؟
یه عمری مرغ آمین بالاسرمون پرپر کرد و هنوز اندر خم یه کوچه‌ایم.
زن که از حرفای مرد کفری شده بود میل بافتنی‌اش را کنار گذاشت و به زیر‌زمین رفت و از روی طاقچه، آینه‌ی گردوخاک خورده‌ای را برداشت و غبارش را با آستینش پاک کرد و به آپارتمان برگشت.مرد با دیدن او گفت: یاد قدیما افتادی؟
زن لبخند سنگینی به او زد و کنارش نشست و از او خواست خود را در آینه ببیند تا علت غر زدنهایش را پیدا کند‌.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

پست های مرتبط