ترس در وجودش رخنه کرده بود. گوشهایش داغ کرده
سوز سرمای هوا در گوش پیرزن نجوا می کرد.
زنگ در به صدا در آمد. مادر جلوی در
چشمهایش را در قایق چشمان مشکی و بیروح او
سامان سوئچ پورشهیآلبالویی را به راست پیچاند و ماشین
در تاریکی جنگل، درنا کوچولوحیران و بهت زده به
مرد خسته از کار روزانه ، در آپارتمان را
قاصدک امروز مسئولیت سنگینی به عهده داشت. دمدمای صبح
پیرمردی به داروخانه رفت و گفت: آقا دکتر! این
دیده بان کشتی کشتی در میان دریا با ساز