نیمایوشیج را می شناختم ولی نه آنقدر که شایسته ی نام او باشد. می شناختم شاعر روزان ابری را. فقط تا جایی که در سبک نو شعرهایی می سروده که ناگزیر از اتفاقات روز جامعه بوده است، تا اینکه چند روز پیش در جستجویی که در اشعار شاعران داشتم با شعر توکای این بزرگ شاعر نامی، آشنا شدم.
توکایی که در انتهای زمستان به طمع آب و دانه در قفسی میله ای گرفتار می آید. روزها صاحب قفس به او آب و دانه می دهد و او برایش آوازی زیبا سرمی دهد، تا اینکه از پس روزهای تکراری دیگر آب و دانه هم توکا را اغنا نمی کند و روزی توکا تصمیم می گیرد از قفس میله ای اش آزاد شود، زیرا در کنج قفس می دید که حیوانات چقدر یله و رها زندگی می گذرانند، و در ذهنش این فکر که: زندگی بدون آزادی معنایی ندارد، مدام زنگ می زد، تا اینکه یکی از حیوانات جنگل از جلوی قفس او رد می شود، و توکا او را صدا می کند و از او برای رهایی اش کمک می خواهد؛ توکا گوزنی را می بیند و از او کمک می خواهد ولی گوزن به او می گوید: برای رهایی فقط داشتن هوش کافی نیست ولی لازم است، و بهتر آن است به تواناییهایت بیشتر فکر کنی تا راهی برای آزادی پیدا کنی.
توکا چشمش به شوکا می خورد و از او درخواست می کند تا برای رهایی با او همفکری کند ولی شوکا به او می گوید: تنها راه نجات تو در درون خودت هست، بیشتر فکر کن تا راه رهایی را دریابی.
توکای ناامید بعد از روزها گاوی از جلوی قفسش گذر می کند و با خودش فکر می کند که داشتن دندانهای بزرگ و قدی بلند چنان سودی ندارد و کسی که می خواهد به دیگری کمک کند باید فکرش بلند باشد.
توکایی در تماس با توکای شعر نیما، به او این نکته را القا می کند که چنانچه بلایی بر سر هر جانداری بیاید از بی فکری اوست.
عروس توکای در قفس، فکری می کند و هرآنچه از دیگران درخواست می کرده را در قالب نیرویی در خودش جمع می کد و سرش را از لای میله ها بیرون می آورد و با اهتمام زیاد تمام تنش را از لای میله های قفس بیرون می کشد و به سوی کوهها پروازی رهاگونه می کند.
صاحب قفس که با قفسی خالی توکا روبرو می شود، سرش را بالا می برد و به توکا می گوید: توکا! بیا پایین آب و دانه مهیاست، بیا آوازت را بخوان و دانه بخور ولی توکا به او می گوید: تا الان هم خودم مقصر بودم که از حرص آب و دانه در دام فریب تو اسیر و زندانی شدم.
شاعر قاصد روزان ابری با آوردن حیوانات در یک تیپ شخصیتی، این شعر حافظ را به ما متذکر می شود که ( سالها دل طلب جام جم از ما می کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد )
شاعر تداعی جنگل باران زده، توکا را بعد از روزها اینگونه می نگارد که صدایی در سر توکا طنین انداز می شود: توکا! توکا! تو زنده هستی. چرا نتوانی؟ خُرده خُرده، توانایی و توکایی که در حال پوست اندازی است، به این شکل به خودشناسی می رسد، زیرا او در قلبش چیزی فراتر از آب و دانه می خواست؛ تا اینکه بالاخره با گذر زمان توکا شرایط را فراهم دید و فعل خواستن را برای خودش آرام آرام صرف کرد و پتانسیل توانایی هایش به فعل کرد و به منصه ظهور گذاشت و در آخر، توکا فهمید که جام جم، وجود خودش می باشد. پس خارج شدن از قفس تولدی دوباره برای توکا بود. او در هیچ لحظه از روزهای زندانی بودن، برای رسیدن به هدفش که همانا رهایی از قفس بود به مانند ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی ناامید نشد. توکا در فصل زمستان پوست اندازی کرد و با اشراف به توانمندیهای خود از زندان ذهن و صاحب قفس برای همیشه آزاد شد و بار دیگر شاعر داروگ، شخصیت توکا و صاحب قفس را در قالب شعر نوی نیمایی در فصل بهار متولد کرد تا تغییری بهارانه را به یادگار گذارد.
4 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
سلام بانو امینی عزیز
جالب و تأمل برانگیز بود.
ممنون برای پرداختن زیبا به این شعر .
قلمتون سبز 🌹
سلام و درود.
ممنون خانم زمانلو عزیز.
نام توکا باعث کنجکاوی من شد. شعر نیما درباره توکا و تفسیر شما درباره این پرنده قابل تامل و زیباست.. ممنون
سلام دوست عزیز.
ممنون از توجهتون