پردخت لب حوض نشست و قطرات باران بر گونه حمیراییاش لیز میخورد. موهای مجعدش زیر باران خیس شده بود. او دستی به آب زد که صدای موذن از گلدسته های مسجد طنین انداز شد. او سرش را بالا برد و اسمان ابری سحر را نگاه کرد و با خدا نجوا کرد.
در همین حین سایهی چهار شانه و قد بلندی را روی دیوار دید که به سمت او میآمد، ترس تمام وجود پردخت را فرا گرفته بود و گوشهایش داغ کرده بود و لباس هایش از عرق به تنش چسبیده بود، سایه بزرگ و بزرگتر میشد و ناگهان صدایی به گوشش رسید.صدایی مثل اینکه جسم سنگینی روی زمین کشیده میشد.
شانه های دخترک از ترس به لرزه افتاد با خود میگفت: نکنه اجنه باشه؟ اخه میگن از بهترون تو خونه های چوبی بیشتر رفت و امد میکنن .
چشمش به دیوار روبهرو افتاد و سایهی پشت سرش او را در خود کشید و خواست جیغی بکشد که صدا نزدیکتر شد، خوب که محو صدا شد…..
برشی از کتاب پردخت
اثر: نرگسامینی