قاصدک امروز مسئولیت سنگینی به عهده داشت. دمدمای صبح با عجله چشمانش را باز کرد. دستان نازکش را رو به خورشید کشاند. نقطهی ریز دهانش را به اندازهی صفرتوخالی بازکرد. اکسیژن زندگی را در ریههای چندضلعی اش به رقص درآورد.
به طرف قرار اش پرواز کرد. در راه با خودش فکر کرد باید سریعتر برسم، گویا دخترک خیلی عجله برای رسیدن پیغاماش داشت.
راه طولانی بود. روی حریر گلبرگسرخی نشست و بوسهای از لبان او چید. عطرگلمحمدی تمام وجودش را پر کرد.
قاصدک با عطر گل یاد حرف دخترک افتاد که میگفت: قاصدک! سعی کن پیغام مرا از روی گلهای محمدی رد کنی تا پیامم معطر بشه چون عزیزی که پیام رو دریافت میکنه عاشق این عطره.
قاصدک خدا رو شکر کرد که با گلمحمدی ملاقات کرد.
دوباره به سوی دخترک پرواز کرد تا رسید به خانهی او. کنار پنجرهی اتاق نشست. سرکی کشید ولی خبری نبود. قاصدک غمگین شد. از جاش بلند شد که چشمش به قاصدک تاجدار افتاد که به او اشاره میکرد دنبالش برود.
بعداز طی مسافتی قاصدک به خودش آمد. انگار این همان مسیری بود که دخترک گفته بود پیغامش را ببرد. عطرگلمحمدی به مشامش رسید. کمی که گذشتند قاصدکتاجدار روی سنگ مزاری نشست که دخترک بر رویآن سرگذاشته بود و دلتنگیهایش را میشمارد.
به اشتراک بگذارید