عاشق بی روح؛ زندانی قفس جان
چشمهایش را در قایق چشمان مشکی او نشاند. نگاهش را در نگاه بی روح او دوخت.
به چهرهی دور از احساسش لبخندی زد ولی انعکاس لبخندی ندید. گویی زندانی قفس جان بود.
یاد روزهایی افتاد که دستش را در دستان گرمش میداد و با او میچرخید.
به طرفش رفت و دستهای زمختش را لمس کرد ولی برعکس انتظارش، دستانش سرد بود.
گردوغبار غم را از روی پالتواش تکاند. سرش را روی شانهاش گذاشت.
کلاه شابگاهش را از سرش برداشت. دستی روی کلهی کچلش کشید و گفت: مترسک جان! کلاهت را در بیار تا به مغز پر از کاهت آفتاب بخوره. شاید روح در جانت حلول کنه و دستان سردت گرم بشه.
تحلیل داستانک عاشق بی روح از نظر خودشناسی با رویکرد مولانا
به قول مولانا: «تن ز جان و جان ز تن مستور نیست»
ارتباط روح و جسم مانند ارتباط قفس و پرنده است. روح پرندهایست که در قفس جسم زندانی شدهاست.
در این داستان جسم مترسک خالی از روح است و سردی جسم به این دلیل است. کنایه به افرادی زده شده که از صفات الهی و انسانی به دور هستند.
نویسنده و تحلیلگر: نرگس امینی