جستجو

عاشق‌ بی‌روح

چشمهایش را در قایق چشمان مشکی و بی‌روح او نشاند.
نگاهش را در نگاه بی‌حس او دوخت.
به چهره‌ی دور‌ از احساس او لبخندی زد ولی انعکاس لبخندی ندید.
یاد روزهایی افتاد که دستش را در دستان گرم او می داد و با او می‌چرخید.
به طرف او رفت و دستهای زمختش را لمس کرد ولی برعکس انتظارش سرد بود.
گرد‌و‌غبار غم را از روی پالتواش تکاند و سرش را روی شانه‌اش گذاشت.
کلاه شابگاهش را از سرش برداشت . دستی روی کله‌ی کچلش کشید و گفت: مترسک جان کلاهت را در بیار تا به مغز پر از کاه‌ات آفتاب بخورد شاید روح در جانت حلول کند و دستان سردت گرم شود

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

پست های مرتبط