جستجو

چتر‌مشکی

زنگ در به صدا در آمد. مادر جلوی در رفت. کسی نبود. چشمش به چتر مشکی نیمه‌بازی جلوی در حیاط افتاد که زیر باران خیس شده بود.
دقایقی قبل دختر او، در زیر باران باعجله به سمت خانه می رود و زنگ خانه ی مادرش را فشار می‌دهد، صدای آشنایی به گوشش می‌رسد که او را به اسم می‌خواند.
دختر به دنبال صدا می‌رود. کوچه را رد می‌کند. از هیچ کسی خبری نیست. سکوت همه جا را فراگرفته و فقط صدای باران است که سکوت را چند تکه می کند.
دختر اطرافش را نگاه می کند، پرنده پر نمی‌زند.
او فکر می‌کند، خیالاتی شده، به سمت خانه برمی‌گردد، ولی دوباره صدایی او را فریاد می‌زند.
قدم فراتر می‌گذارد و به طرف خیابان می‌رود. وسط خیابان ماشینی را می بیند که راننده اش کنار ماشین ایستاده و توی سرش می‌زند. کمی جلوتر می‌رود، انگار راننده ماشین با کسی تصادف کرده.
ناگهان دوباره صدا به گوشش می‌رسد‌. این‌بار صدا نزدیک و نزدیک تر شده.
قدمهایش را تندتر می کند. به محل حادثه می‌رسد. قطرات باران خونهای صورت شخص تصادفی را شسته بود.
دختر با نگاه به چهره‌ی زخمی مصدوم، اشک در چشمانش نقش می بندد.
صورت خون‌آلود نامزدش را می بیند که در راه،  تلفنی با او حرف می‌زده تا اینکه کارشان به مشاجره می‌کشد.
دختر تلفن را قطع می‌کند و نامزد اش موقع رد شدن از خیابان با عصبانیت در حالیکه هنوز دختر را پشت تلفن صدا می‌زند، با ماشینی تصادف می‌کند و برای همیشه صدایش در گوش دختر زنگ می‌زند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

پست های مرتبط