قاصدک، پیامرسان سیار
امروز مسئولیت سنگینی به عهده داشت. دمدمای صبح با عجله چشمانش را باز کرد. دستان نازکش را رو به خورشید کشاند. نقطهی ریز دهانش را به اندازهی صفر توخالی بازکرد. اکسیژن زندگی را در ریههای چندضلعیاش به رقص درآورد.
به طرف قرارش پرواز کرد. در راه با خودش فکر کرد باید سریعتر برسم، گویا دخترک خیلی عجله برای رسیدن پیغامش داشت.
راه طولانی بود. روی حریر گلبرگ سرخی نشست و بوسهای از لبان او چید. عطر گلمحمدی تمام وجودش را پر کرد.
قاصدک با عطر گل یاد حرف دخترک افتاد که میگفت: قاصدک! سعی کن پیغام مرا از روی گلهای محمدی رد کنی تا پیامم معطر بشه؛ چون عزیزی که پیام رو دریافت میکنه عاشق این عطره.
قاصدک خدا رو شکر کرد که با گلمحمدی ملاقات کرد.
دوباره به سوی دخترک پرواز کرد تا رسید به خانهی او. کنار پنجرهی اتاق نشست. سرکی کشید ولی خبری نبود. قاصدک غمگین شد. از جاش بلند شد که چشمش به قاصدک تاجداری افتاد که به او اشاره میکرد دنبالش برود.
بعد از طی مسافتی قاصدک به خودش آمد. انگار این همان مسیری بود که دخترک گفته بود پیغامش را ببرد. عطر گلمحمدی به مشامش رسید. کمی که گذشتند قاصدکتاجدار روی سنگ مزاری نشست که دخترک بر روی آن سرگذاشته بود و دلتنگیهایش را میشمارد.
نویسنده: نرگس امینی