ترس در وجودش رخنه کرده بود. گوشهایش داغ کرده بود.
پایش پیش نمیرفت برای رفتن به اتاق زیر شیروانی؛
زیرا هرموقع خواست به اتاق نزدیک شود با ممانعت اهل خانه روبهرو میشد؛
مخصوصن مادر، که در اکثر مواقع مواظب بود هیچکس نزدیک اتاق زیر شیروانی نشود.
روزی رضا از مادرپرسید: مامان! چرا همه از اون اتاق فراریاند؟
مادر انگشت اشارهاش را به نشانهی هیس روی بینیاش گذاشت و گفت:
پسرجون صدات رو پایین بیار تا از ما بهترون نفهمن چی میگی؟
رضا همیشه پرسشهایش درمورد اتاق زیر شیروانی پشت دیوار سکوت باقی میماند.
رضا که قانع نشده بود، باردیگر به آهستگی گفت: مامان دلیل فراری بودن همه از اون اتاق چیه؟
مادر جوری که صدایش را کسی نشنود گفت: سالها پیش که صاحبان این خانه در آن اتاق رفتوآمد میکردندبا از ما بهترون مواجه شدند.
رضا گفت: آخه چهجوری؟ مادر گفت: آخه و اما نداره. لابد بوده که به گوش ما رسیده.
رضا گفت: خوب آخرین نفر به شما چی گفت؟
مادر رضا را داخل آشپزخانه کشید و در چوبی اتاق را محکم بست و با صدای آرام گفت: آخرین نفر گفت: هرکسی بخواهد از در اتاق وارد شود از مابهترون دستش را محکم میگیرد و او را رها نمیکند.
این حرف در گوشهی ذهن رضا باقی ماند.
روزی مادر رضا برای خرید به بقّالی رفته بود.
رضا آهستهآهسته به طرف اتاق زیر شیروانی رفت و ترسان لرزان دستگیرهی اتاق را گرفت .چشمانش را از ترس روی هم فشرد. صدای تپش قلبش به گوش میرسید. قطرات عرق پشت لبهایش نشسته بود. نفس در سینهاش سنگینی میکرد. به آرامی دستگیرهی در را پایین کشید و در را بازکرد.
تاریکی اولین چیزی بود که در اتاق به چشم میخورد.
رضا وقتی خواست وارد اتاق شود لباسش به میخ بزرگ روی دیوار گیر کرد و رضا نتوانست وارد اتاق شود.
نفس عمیقی کشید و صورت ترسیدهاش از هم بازشد. و لبخندی به پهنای صورتش زد.
انگار توانسته بود به تنهایی از راز اتاق زیر شیروانی پرده بردارد.