اولین نوشته

دست‌تنهاییم را گرفتم و دوتایی کنار‌پنجره‌ی‌ چوبی نیمه‌باز نشستیم و دلم را به پاییز‌نارنجی‌‌و‌ارغوانی سپردم.

چای‌نیمه‌گرمی را به‌دست گرفتم و در یادگذشته سیر کردم. سوز‌باد‌پاییزی از لای‌در بوسه‌ای بر گونه‌ام زد و جای‌بوسه‌اش رنگین ماند.
گرمایی وجودم را فرا‌گرفت و حس‌شیرینی در رگهایم ریشه دوانده بود و با نیرویی مرا به جلو می‌خواند.

تنهایی سرش را بر شانه‌ام گذاشت و با صدای‌لطیف و خسته‌اش در گوشم زمزمه کرد:
پاییز برگ‌ریز رو به پایان است، پاییز‌زندگیت را بی درنگ ورق بزن.

بماند به یادگار به‌ تاریخ:

غروب‌یک‌روز‌‌شیرین به سال۱۳۹۹

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

پست های مرتبط