آینه، تکههای گمشدهای وجود
مرد خسته از کار روزانه، در آپارتمان را باز کرد و سوئیچ ماشینش را روی میز ناهارخوری رها کرد.
از این که صبح تا شب دندهی صدتا یه غاز عوض کرده بود و کلاج و نیمکلاج کشیدهبود، کف پاهایش داغ کرده بود.لباسش را عوض کرد.
زن با شربت بهارنارنج به استقبالش رفت.
مرد از فرط خستگی شربت را سه سوته فورت کشید. روی مبل لم داد و با کنترل تلویزیون کانالها را عوض میکرد و زیر لب غر میزد. به زمین و زمان نفرین میکرد.
زن که داشت بافتنیاش را رجبهرج میبافت، زیرچشمی نیمنگاهی به مرد میکرد و حرصمیخورد. تا اینکه کاسهی صبرش سرآمد و گفت: دِ! مرد! چرا انقدر به زمین و زمان نفرین میکنی؟ از قدیم گفتن: مرغ آمین بالای سرمان میچرخه. این نفرینها دودش تو چشم خودمان میرهها. مرد سبیلهایش را تابی داد و گفت: بی خیال این حرفا. شام چی داریم؟
یه عمری مرغ آمین بالاسرمون پرپر کرد و هنوز اندر خم یه کوچهایم.
زن که از حرفای مرد کفری شده بود میل بافتنیاش را کنار گذاشت و به زیرزمین رفت. از روی طاقچه، آینهی گردوخاک خوردهای را برداشت و غبارش را با آستینش پاک کرد و به آپارتمان برگشت. مرد با دیدن او گفت: یاد قدیما افتادی؟
زن لبخند سنگینی به او زد و کنارش نشست و از او خواست خود را در آینه ببیند تا علت غر زدنهایش را پیدا کند.
تحلیل داستانک آینه با توجه به خودشناسی با مولانا
در این داستانک زن خواست همسرش را از دلیل همهی مشکلاتش با خبر کند که خودش هست.
به قول مولانا:
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
مولانا میگه ای انسان وقتی با چالشی روبرو شدی در بیرون از خودت دنبال علت نباش بلکه سرمنشأ همهی اتفاقات ناگواری در درون توست.
نویسنده و تحلیلگر: نرگس امینی